توجه : تمامی مطالب این سایت از سایت های دیگر جمع آوری شده است. در صورت مشاهده مطالب مغایر قوانین جمهوری اسلامی ایران یا عدم رضایت مدیر سایت مطالب کپی شده توسط ایدی موجود در بخش تماس با ما بالای سایت یا ساماندهی به ما اطلاع داده تا مطلب و سایت شما کاملا از لیست و سایت حذف شود. به امید ظهور مهدی (ع).

    چشم خود بستم که دیگر چشم مستش ننگرم

    1 بازدید

    چشم خود بستم که دیگر چشم مستش ننگرم را از سایت پست روزانه دریافت کنید.

    چشم خود بستم, که دیگر چشم مستش ننگرم, ناگهان دل داد زد دیوانه، من می بینمش!!

    در این سخن که بخواهند برد دست به دست

    داشتم گزارش ماموریتم رو می نوشتم. صدای مرحوم آغاسی رو شنیدم.

    رفتم به گذشته. 

    سال 76 نمایش "افسانه ها حقیقت دارند؟" رو کار می کردم. یه کلاژ ادبی بر پایه ی "سه بر خوانی"و "آرش" استاد بیضایی و شاهکار سیاوش جان کسرایی، "آرش کمانگیر".

    به عنوان میهمان ویژه عوامل سریال "گوهر کمال" و مرحوم آغاسی دعوت شده بودند. فردای اجرا ایشون 

    به هنرستان ما اومدن. از ایشون خواهش کردم متن شعر رو برام بنویسن و ایشون با اون کاریزمای خاصی

    که داشتن به رسم ادب اجابت کردن.

    متن دستنویس رو داشتم تا این که دوست عزیزی (ر- ی) به رسم امانت گرفت؛

    یادمه یه مثالی بین تیاتری ها باب بود که: "کسی که کتاب میده احمقه و احمقتر از اون کسی که کتاب رو

    بر می گردونه". سرنوشت اون دستنویس عینا دچار سرنوشت کتاب هایی شد که به برخی از دوستان داده 

    بودم. ولی اون شعر نشسته تو وجودم:

    خبر آمد خبری در راه است

    سرخوش آن دل که از آن آگاه است

    شاید این جمعه بیاید شاید

    پرده از چهره گشاید شاید

    دست افشان و پای کوبان می روم

    بر در سلطان خوبان می روم

    میروم بار دگر مستم کند

    بی سر و بی پا و بی دستم کند

    میروم کز خویشتن بیرون شوم

    در پی لیلا رخی مجنون شوم

    هر که نشناسد امام خویش را

    بر که بسپارد زمام خویش را؟

    با همه لحن خوش آوایی ام

    در به در در کوچه ی تنهایی ام

    ای دو سه تا کوچه از ما دورتر

    نغمه ی تو از همه پر شورتر

    کاش که این فاصله را کم کنی

    محنت این قافله را کم کنی

    کاش که همسایه ی ما می شدی

    مایه ی آسایه ی ما می شدی

    هر که به دیدار تو نایل شود

    یک شبه حلال مسائل شود

    دوش مرا حال خوشی دست داد

    سینه ی ما را عطشی دست داد

    نام تو بردم لبم آتش گرفت

    شعله به دامان سیاوش گرفت

    نام تو آرامه ی جان من است

    نامه ی تو خط امان من است

    ای نگهت خاستگه آفتاب

    بر من ظلمت زده یک شب بتاب

    پرده برانداز ز چشم ترم

    تا بتوانم به رخت بنگرم

    ای نفست یار و مددکار ما

    کی و کجا وعده ی دیدار ما

    الهی و ربی من لی غیرک ؟ 

    و چه اندازه درونم تنهاست و دل اندر طلب عافیتی پر معناست ...

    بانوجان؛

    باران بی وقفه و پر مهرت را

    بر من ببار

    تا تطهیر شوم از

    "من"

    شهریار و شعرهای عاشقانه

    شهریار و شعرهای عاشقانه

    جانا
    سرى به دوشم ودستى به دل گذار
    آخرغمت
    به دوش دل وجان کشیده ام

    ♥♥ شعرهای عاشقانه شهریار ♥♥

    آمدی جانمٖ به قــربانت صفا آورده ای

    درد بی درمان قـلـبـم را دوا آورده ای

    با خودم گفتم ملک ایام هجران شد تمام

    آمدی خوش آمدی جانی مرا آورده ای

    ♥♥ شعرهای عاشقانه شهریار ♥♥
    شعر ترکی شهریار

    سلام خورشید من در روز سردم
    سلام اى مرهم وداروى دردم

    ♥♥ شعرهای عاشقانه شهریار ♥♥

    گرچه پیر است این تنم ، دل نوجوانی میکند
    در خیال خام خود هی نغمه خوانی میکند

    شرمی از پیری ندارد قلب بی پروای من
    زیر چشمی بی حیا کار نهانی میکند

    عاشقی ها میکند دل ، گرچه میداند که غم
    لحظه لحظه از برایش نوحه خوانی میکند

    هی بسازد نقشی ازروی نگاری هر دمی
    درخیالش زیر گوشش پرده خوانی میکند

    عقل بیچاره به گِل مانده ولیکن دست خود
    داده بر دست ِ دل و ،با او تبانی میکند

    گیج و منگم کرده این دل، آنچنانی کاین زبان
    همچو او رفته ز دست و ، لنَتَرانی میکند

    گفتمش رسوا مکن ما را بدین شهرو دیار
    دیدمش رسوا مرا ، سطحِ جهانی میکند

    بلبلی را دیده دل اندر شبی نیلوفری
    دست وپایش کرده گم، شیرین زبانی میکند

    ♥♥ شعرهای عاشقانه شهریار ♥♥

    از من گذشت
    ومن هم از اوبگذرم ولی
    با چــون مــنی بہ غــــیر
    محبت روا نبود

    ♥♥ شعرهای عاشقانه شهریار ♥♥

    ای صبا با تو چه گفتند
    که خاموش شدی ،

    چه شرابی به تو دادند
    که مدهوش شدی ،

    تو که آتشکده عشق و محبت بودی
    چه بلا رفت که
    خاکستر و خاموش شدی ،

    تو به صد نغمه ٬ زبان بودی و
    دلها همه گوش ،
    چه شنفتی که زبان بستی و
    خود گوش شدی ،

    خلق را گرچه وفا نیست
    ولیکن گل من ؛
    نه گمان دار که رفتی و
    فراموش شدی …!

    ♥♥ شعرهای عاشقانه شهریار ♥♥

    جز وصف پیش رویت در پشت سر نگویم

    رو کن به هر که خواهی گل پشت و رو ندارد

    ♥♥ شعرهای عاشقانه شهریار ♥♥

    ای ﭼـﺸـﻢ ﺧٖﻤﺎرﯾﻦ ﺗﻮ و اﻓﺴﺎﻧﻪ
    ﻧﺎزت
    وی زﻟﻒ ﮐﻤﻨﺪﯾﻦ ﻣﻦ و ﺷﺒﻬﺎی
    درازت
    ﺷﺒﻬﺎ ﻣﻨﻢ و ﭼﺸﻤﮏ ﻣﺤـﺰون ﺛﺮﯾﺎ
    ﺑﺎ اﺷﮏ ﻏﻢ و زﻣﺰﻣﻪ راز و ﻧﯿﺎزت

    ♥♥ شعرهای عاشقانه شهریار ♥♥

    جوانی کردن ای دل

    شیوه جانانه بود اما

    جوانی هم پی جانان شد

    و با ما جوانی کرد

    ♥♥ شعرهای عاشقانه شهریار ♥♥

    نازنینا!! ما به ناز تو جوانى داده ایم
    دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا؟
    وه که با این عمرهاى کوته بى اعتبار
    این همه غافل شدن از چون من شیدا چرا؟

    ♥♥ شعرهای عاشقانه شهریار ♥♥

    چشم خود بستم که
    دیگر چشم مستش ننگرم
    ناگهان دل داد زد: دیوانه! من مى بینمش… !

    ♥♥ شعرهای عاشقانه شهریار ♥♥

    ندار عشقم و با دل سر قمارم نیست
    که تاب و طاقت آن مستی و خمارم نیست
    دگر قمار محبت نمی برد دل من
    که دست بردی از این بخت بدبیارم نیست
    من اختیار نکردم پس از تو یار دگر
    به غیر گریه که آن هم به اختیارم نیست
    به رهگذار تو چشم انتظار خاکم و بس
    که جز مزار تو چشمی در انتظارم نیست

    ♥♥ شعرهای عاشقانه شهریار ♥♥

    پاشو ای مست که دنیا همه دیوانه تست
    همه آفاق پر از نعره مستانه تست
    در دکان همه باده فروشان تخته است
    آن که باز است همیشه در میخانه تست
    دست مشاطه طبع تو بنازم که هنوز
    زیور زلف عروسان سخن شانه تست
    ای زیارتگه رندان قلندر برخیز
    توشه من همه در گوشه انبانه تست

    ♥♥ شعرهای عاشقانه شهریار ♥♥

    سخن ، بى تو مگر جاى شنیدن دارد ؟
    نفس ، بى تو کجا ناى دمیدن دارد

    علت کورى. یعقوب نبى معلوم است
    شهر بى یار مگر ارزش دیدن دارد….

    ♥♥ شعرهای عاشقانه شهریار ♥♥

    زندگی شد من و یک سلسله ناکامیها
    مستم از ساغر خون جگر آشامیها
    بسکه با شاهد ناکامیم الفتها رفت
    شادکامم دگر از الفت ناکامیها
    بخت برگشته ما خیره سری آغازید
    تا چه بازد دگرم تیره سرانجامیها
    دیرجوشی تو در بوته هجرانم سوخت
    ساختم این همه تا وارهم از خامیها
    تا که نامی شدم از نام نبردم سودی
    گر نمردم من و این گوشه گمنامیها
    نشود رام سر زلف دل آرامم دل
    ای دل از کف ندهی دامن آرامیها

    ♥♥ شعرهای عاشقانه شهریار ♥♥

    داغ یارانم به جان تازد که یاران راچه شد
    گل به درد ارد دلم کان گلعذاران را چه شد
    یادگاران بود واز یاران دیرین یادها
    یادها چون درگذشت و یادگاران را چه شد

    ♥♥ شعرهای عاشقانه شهریار ♥♥

    باز کن نغمه جانسوزی از آن ساز امشب
    تا کنی عقده اشک از دل من باز امشب
    ساز در دست تو سوز دل من می گوید
    من هم از دست تو دارم گله چون ساز امشب
    مرغ دل در قفس سینه من می نالد
    بلبل ساز ترا دیده هم آواز امشب
    زیر هر پرده ساز تو هزاران راز است
    بیم آنست که از پرده فتد راز امشب
    گرد شمع رخت ای شوخ من سوخته جان
    پر چو پروانه کنم باز به پرواز امشب

    ♥♥ شعرهای عاشقانه شهریار ♥♥

    تار و پودم تو بگو
    با دل تنها
    چه کنم…؟!

    ♥♥ شعرهای عاشقانه شهریار ♥♥

    از نسیم سـحر آموختم و شعله ی شمع
    رسم شوریدگی و شیوه ی شیدائی را
    صبح سرمی کشد از پشت درختان خورشید
    تا تماشا کند این بزم تماشـائی را

    ♥♥ شعرهای عاشقانه شهریار ♥♥

    صفایى بود دیشب
    با خیالت خلوت ما را ،
    ولى من باز پنهانى
    تو را هم آرزو کردم …!

    ♥♥ شعرهای عاشقانه شهریار ♥♥

    پاشو ای مست که دنیا همه دیوانه تست
    همه آفاق پر از نعره مستانه تست
    در دکان همه باده فروشان تخته است
    آن که باز است همیشه در میخانه تست
    دست مشاطه طبع تو بنازم که هنوز
    زیور زلف عروسان سخن شانه تست
    ای زیارتگه رندان قلندر برخیز
    توشه من همه در گوشه انبانه تست
    همت ای پیر که کشکول گدائی در کف
    رندم و حاجتم آن همت رندانه تست

    ♥♥ شعرهای عاشقانه شهریار ♥♥

    از کوری چشم فلک امشب قمر اینجاست
    آری قمر امشب به خدا تا سحر اینجاست
    آهسته به گوش فلک از بنده بگوئید
    چشمت ندود این همه یک شب قمر اینجاست
    آری قمر آن قمری خوشخوان طبیعت
    آن نغمه سرا بلبل باغ هنر اینجاست
    شمعی که به سویش من جانسوخته از شوق
    پروانه صفت باز کنم بال و پر اینجاست

    ♥♥ شعرهای عاشقانه شهریار ♥♥

    پرسه در کوی غزل بی تو عجب
    دلگیر است

    دلم از رهگذرانش ، ز غروبش سیر است..

    ♥♥ شعرهای عاشقانه شهریار ♥♥

    با رنگ و بویت ای گل گل رنگ و بو ندارد
    با لعلت آب حیوان آبی به جو ندارد
    از عشق من به هر سو در شهر گفتگویی است
    من عاشق تو هستم این گفتگو ندارد
    دارد متاع عفت از چار سو خریدار
    بازار خودفروشی این چار سو ندارد
    جز وصف پیش رویت در پشت سر نگویم
    رو کن به هر که خواهی گل پشت و رو ندارد
    گر آرزوی وصلش پیرم کند مکن عیب
    عیب است از جوانی کاین آرزو ندارد
    خورشید روی من چون رخساره برفروزد
    رخ برفروختن را خورشید رو ندارد
    سوزن ز تیر مژگان وز تار زلف نخ کن
    هر چند رخنهٔ دل تاب رفو ندارد
    او صبر خواهد از من بختی که من ندارم
    من وصل خواهم از وی قصدی که او ندارد
    با شهریار بی دل ساقی به سرگرانی است
    چشمش مگر حریفان می در سبو ندارد

    ♥♥ شعرهای عاشقانه شهریار ♥♥

    ای چشم خمارین تو و افسانه نازت
    وی زلف کمندین من و شبهای درازت
    شبها منم و چشمک محزون ثریا
    با اشک غم و زمزمه راز و نیازت 

    شهریار یا همان سید محمدحسین بهجت تبریزی یکی از شاعران بزرگ و معروف ایرانی می‌باشد. این شاعر بزرگ در سال ۱۲۸۵ در شهر تبریز به دنیا آمده است و به دو زبان فارسی و ترکی شعر سروده است. این شاعر بزرگ شعرهای عاشقانه بسیار زیادی دارد دلیل این امر هم عشق موجود در زندگی این شاعر بزرگ می‌باشد. این شاعر بزرگ به دلیل وصیت خودش در مقبره الشعرای تبریز دفن شده است و مقبره وی در آنجا قرار دارد.

    (سیارک)

    جواب کاربران در نظرات پایین سایت

    مهدی : نمیدونم, کاش دوستان در نظرات جواب رو بفرستن.

    میخواهید جواب یا ادامه مطلب را ببینید ؟
    سکوت سیاه 29 روز قبل
    0

    خیلی زیبا بود ممنون

    مهدی 3 سال قبل
    1

    نمیدونم, کاش دوستان در نظرات جواب رو بفرستن.

    برای ارسال نظر کلیک کنید