داستان برای درس ازاد فارسی هفتم
داستان برای درس ازاد فارسی هفتم را از سایت پست روزانه دریافت کنید.
موضوع آزاد
فوتبال در بهشت!
دو پیرمرد ۹۰ ساله، به نامهای بهمن و خسرو، دوستان بسیار قدیمی بودند
هنگامی که بهمن در بستر مرگ بود، خسرو هر روز به دیدار او می رفت.
یک روز خسرو گفت: «بهمن جان، ما هر دو عاشق فوتبال بودیم و سالهای سال با هم فوتبال بازی می کردیم. لطفاً وقتی به بهشت رفتی، یک جوری به من خبر بوده که در آن جا هم می شود فوتبال بازی کرد یا نه؟»
بهمن گفت: «خسرو جان، تو بهترین دوست زندگی من هستی. مطمئن باش اگر امکانش بود حتماً بهت خبر می دهم.»
چند روز بعد بهمن از دنیا رفت.
یک شب، نیمه های شب، خسرو با صدایی از خواب پرید. یک شیء نورانی چشمک زن را دید که نام او را صدا می زد: خسرو، خسرو…
خسرو گفت: کیه؟
: منم، بهمن.
:”تو بهمن نیستی، بهمن مرده!
:باور کن من خود بهمنم…
: تو الان کجایی؟
بهمن گفت: در بهشت! و چند خبر خوب و یک خبر بد برات دارم.
خسرو گفت: اول خبرهای خوب را بگو.
بهمن گفت: اول این که در بهشت هم فوتبال برقرار است.
و از آن بهتر این که تمام دوستان و هم تیمی هایمان که مرده اند نیز اینجا هستند.
حتی مربی سابقمان هم اینجاست. و باز هم از آن بهتر این که همه ما دوباره جوان هستیم
و هوا هم همیشه بهار است و از برف و باران خبری نیست.
و از همه بهتر این که می توانیم هر چقدر دلمان می خواهد فوتبال بازی کنیم
و هرگز خسته نمی شویم. در حین بازی هم هیچ کس آسیب نمی بیند.
خسرو گفت: عالیه! حتی خوابش را هم نمی دیدم! راستی آن خبر بدی که گفتی چیه؟
بهمن گفت: مربیمون برای بازی جمعه اسم تو را هم توی تیم گذاشته!
آیا به این فکر هستیم که روزی نوبت ما خواهد شد؟؟؟
منبع مطلب : ashena92222.blogfa.com
مدیر محترم سایت ashena92222.blogfa.com لطفا اعلامیه سیاه بالای سایت را مطالعه کنید.
داستان 98
استادی
قبل از شروع کلاس فلسفه اش در حالی که وسایلی را به همراه داشت در کلاس
حاضر شد. وقتی کلاس شروع شد بدون هیچ کلامی شیشه خالی سس مایونزی را برداشت
و با توپ های گلف شروع کرد به پر کردن آن.
سپس
از دانشجویان پرسید که آیا شیشه پر شده است؟ آنها تایید کردند. در همین
حال استاد سنگریزه هایی را از پاکتی برداشت و در شیشه ریخت و به آرامی شیشه
را تکان داد.
سنگریزه
ها با تکان استاد وارد فضاهای خالی بین توپ های گلف شدند و استاد مجددا
پرسید که آیا شیشه پر شده است یا نه؟ دانشجویان پذیرفتند که شیشه پر شده
است…
این
بار استاد بسته ای از شن را برداشت و در شیشه ریخت و شن تمام فضای های
خالی را پر کرد. استاد بار دیگر پرسید که آیا باز شیشه پر شده است؟
دانشجویان به اتفاق گفتند: بله!
استاد این بار دو ظرف از شکلات را
به حالت مایع در آورد و شروع کرد به ریختن در همان شیشه به طوری که کاملا
فضاهای بین دانه های شن نیز پر شود. در این حالت دانشجویان شروع کردند به
خندیدن.
وقتی
خندیدن دانشجویان تمام شد استاد گفت: “حالا”، ” می خواهم بدانید که این
شیشه نمادی از زندگی شماست. توپ های گلف موارد مهم زندگی شما هستند مانند:
خانواده، همسر، سلامتی و دوستان و اموالتان است. چیز هایی که اگر سایر
موارد حذف شوند زندگی تان چیزی کم نخواهد داشت. سنگریزه ها در واقع چیز های
مهم دیگری هستند مانند شغل، منزل و اتومبیل شما. شن ها هم همان وسایل و
ابزار کوچکی هستند که در زندگی تان از آنها استفاه می کنید…
و
این طور صحبتش را ادامه داد: اگر شما شن را در ابتدا در شیشه بریزید در
این صورت جایی برای سنگریزه ها و توپ های گلف وجود نخواهد داشت. و این
حقیقتی است که در زندگی شما هم اتفاق می افتد. اگر تمام وقت و انرژِی خود
را بر روی مسائل کوچک بگذارید در این صورت هیچگاه جایی برای مسائل مهم تر
نخواهید داشت. به چیز های مهمی که به شاد بودن شما کمک می کنند توجه
کنید.در ابتدا به توپ های گلف توجه کنید که مهم ترین مسئله هستند. اولویت
ها را در نظر آورید و باقی همه شن هستند و بی اهمیت.
دانشجویی دستش را بلند کرد و پرسید: پس شکلات نماد چیست؟
استاد
لبخند زد و گفت: خوشحالم که این سئوال را پرسیدی! و گفت: نقش شکلات فقط
این است که نشان دهد مهم نیست که چه مقدار زندگی شما کامل به نظر می رسد
مهم این است که همیشه جایی برای شیرینی وجود دارد.
دریافت
حجم: 3.95 کیلوبایت
خرید بک لینک
منبع مطلب : dastan98.blog.ir
مدیر محترم سایت dastan98.blog.ir لطفا اعلامیه سیاه بالای سایت را مطالعه کنید.
درس آزاد
«خاطرات یک گرگ»
روزی از روزهای بهاری ،چیزی گرم و روشن را پشت پلک هایم احساس کردم . پس از آن گرمی نفسی دوست داشتنی را بر پوست بدنم لمس نمودم . وقتی چشم هایم را گشودم،برای چند لحظه هیچ جایی را نمی توانستم ببینم . بعدها که کم کم چشمم به دیدن اطراف روشن شد، فهمیدم که آن چیز گرم و روشن خورشید، و آن نفس های دوست داشتنی، نفس های مادرم بوده که هردو تولّد مرا به این دنیای زیبا خوش آمد گفته اند کم کم از مادرم راه رفتن آموختم . بدین ترتیب دامنه ی شناخت من ازمحیط پیرامونم بیش ترشد .
همین که اندک اندک بزرگ می شدم، با برادران و خواهرانم کشتی می گرفتم و خود را برای روزهای سخت آینده آماده می نمودم .
هنوز یک سال از عمرم نگذشته بود که مردی قد بلند را دیدم که چوب سیاهی در دست داشت . وقتی می خواستم به طرفش بروم، مادرم مرا به داخل لانه کشید و به من فهماند که باید خودمان را از چشم او مخفی کنیم . من که تا به حال با چنین خطری رو به رو نشده بودم، با تعجّب خود را بین دست های مادرم پنهان کردم . آن مرد قدبلند که سایه ای بلندتر از خودش داشت، کم کم باعث ترس ما می شد، خود و سایه ی درازش آهسته آهسته به لانه ی ما نزدیک شدند . چوب سیاهش را به طرف مادرم گرفت و صدای ترسناکی همراه با دود بدبویی از آن خارج شد . مادرم زوزه ی وحشتناکی کشید..... از کنار گردنش آبی سرخ رنگ پایین خزید و روی دست راست من ریخت . مادرم فرار کرد و آن مرد قدبلند وسایه اش را با خود برد . من دیگر هیچ وقت مادرمهربانم را ندیدم و حالا هر وقت به یاد او می افتم، دست راست خود را لیس می زنم و آرام می گیرم .
روزها گذشتند، من و برادر و خواهرهایم هر روز از گرسنگی و تشنگی رنج بیش تری می بردیم و ضعیف تر می شدیم . نمی دانم چه شد که همه ی ما تصمیم گرفتیم لانه ی خود را رها کنیم و هر یک به سویی رفتیم . من به روستایی آمدم. پسربچه ای مهربان مرا در آغوش گرفت و در کنار باغی برایم لانه ای ساخت . او هر روز به من سر می زدو غذاهای خوشمزّه برایم می آورد .
اکنون دوسال از آن ماجرا گذشته و من و آن پسر مهربان ، که بعدها فهمیدم نامش «هیوا» است، دوستی صمیمی شده ایم . ولی هرگز دوست ندارم او پدرش را با خود به این جا بیاورد، چون من از تمام مردها و سایه هایشان متنفّرم . امیدوارم هیوا همیشه دوست خوبی برای من باشد و من هم بتوانم دوستی خود را با او حفظ کنم .
کاش همیشه هوا ابری بود و من سایه هیچ انسانی را بر روی زمین نمی دیدم.
خود ارزیابی
1- چرا مادر بچّه گرگ ها فرار کرد؟
2- فکر می کنید دوستی «هیوا» و «گرگ» ادامه داشته باشد ؟
3- آیا می توان همه ی حیوانات را دوست داشت ؟
4- . . .
دانش های زبانی و ادبی
نکته ی اول:
«هیوا» یک واژه است که باید معنی آن را در فرهنگ لغت های« زبان کردی» پیدا کرد . همه ی ما به زبانی غیر از زبان مادری خود درس می خوانیم و در کلاس واژه ها و جمله های «زبان فارسی» را هم می شنویم ، می بینیم، می خوانیم و می نویسیم .
ما باید هم زمان با دو زبان آشنایی داشته باشیم . به این نوع آموزش آموزش «دو زبانه»، و به این پدیده در جهان، «دو زبانگی» می گویند. دو زبانگی (Bilingualism) هرچند همراه با مشکلاتی است، ولی در نهایت می تواند امکان پیش رفت ما را در دنیا بیش تر کند.
نکته ی دوم:
-ولی آن مرد قد بلند با آن سایه ی بلند تر از خودش... .
این جمله فضای داستان را ترسناک می کند و ما را برای روی داد های ناگوار آماده می نماید . هر بار که این جمله تکرار می شود ما نیز بیش تر احساس خطر می کنیم .
بهره گیری از چنین توضیحات و جملاتی نوشته ها را ترسناک، شاد ، ناامیدانه و ... می کند . کلمات باید مانند موم در دست نویسنده باشند و او آن ها را به هر شکل که بخواهد در بیاورد . شما هم می توانید با تمرین و تکرار در نوشتن مهارت کسب کنید .
کار گروهی
1- اگر گرگ یا هر حیوان گرسنه ی دیگری ، به نزدیکی خانه ی شما آمد با او چه می کنید؟
2- ده واژه ی « محلی » بیابید و معنی آن ها را به زبان «فارسی»بنویسید.
3- شعر « درباره ی طبیعت » را در کلاس بخوانید و درباره ی تناسب موضوع آن با مطالب درس در گروه خود گفت و گو کنید .
نوشتن
1- مترادف واژه های زیر را بنویسید .
مخفی= ماجرا=.
قدبلند= پیرامون=
2-یک یا دوبند بنویسید و وازه های زیر را در آن به کار ببرید .
گرگ-دوستی-خرگوش-انسان- تفنگ
............................................................................................
.............................................................................................
................................................................................................
3-درباره ی ارتباط بیت زیر با موضوع درس توضیح دهید .
((نیش عقرب نز بهر کین است اقتضای طبیعتش این است))
4-به نظر شما چرا گاهی حیوانات وحشی به انسان ها حمله می کنند ؟
5-انشا....
علاوه بر درست و خوب نوشتن انشا،در خواندن هم ،رعایت آهنگ گفتار ،تلفظ کلمات،سکوت و درنگ ،ضروری است.
-هنگام خواندن انشا ،سکوت کنیم و به دقت گوش فرا دهیم.
-هنگام انتقاد و اظهار نظر ،درباره ی نوشته ی دیگران ،رعایت احترام و محبت را فراموش نکنیم.واز انتقاد و نظر دیگران ،ناراحت نشویم..
منبع مطلب : www.kohanzaban.blogfa.com
مدیر محترم سایت www.kohanzaban.blogfa.com لطفا اعلامیه سیاه بالای سایت را مطالعه کنید.
جواب کاربران در نظرات پایین سایت
مهدی : نمیدونم, کاش دوستان در نظرات جواب رو بفرستن.
زهرا : عالی بود
محمد یاسین : سلام مطالب بسیار عالی و مفید هست
علی : من به خدا داستان روونفهمیدم چی شد😳😲
یاسین : سلام این مطالب بسیار خوب و مفید است
ناشناس : مادر گرگ مهربان بود
هایده : چرا جواب سوال های خود ارزیابی را نمی دهید
Rina : خوبه والا با این اینترنت اصن ب مغزمون فشار نمیاریم😂جواب هرچیو ک میخایم فوری سرچ میکنیم تو گوگل😂
Hamid : نام پسر بچه مهربان چه بود
ناشناس : خیلی عالی بود
الینا : دست خوش عالی بود
به نظر من موضوع های جالبی داره و دست سازندش درد نکنه😘
عالی
عالی
عالیه حرف نداره فقط خود ارزیابی ها رو بگید .......😍😍
متن بسیار زیبایی بود
واقعا چرا مادر آنها فرار کرد؟🤔🤔
دست خوش عالی بود
عالی بود من خیلی خوشم اومد
چرا جواب سوال های خود ارزیابی را نمی دهید
خیلی عالی بود
نمیدونم کاش دوستان در نظرات جواب رو بفرستین
عالییییئییییییی
عالی
یک روز بارانی را تصور کرده و بنویسید بهتر از اینه که داخل این سایتا بگردبن باشه دوستان
به نظر من خیلی عالی بود خیلی ممنونم ❤❤هرکی میگه خوب نیست هتمن درس خوان نیست
عالی 👌👌👌👌
خیلی خوب است
نام پسر بچه مهربان چه بود
عالی بود❤❤❤
خوبه والا با این اینترنت اصن ب مغزمون فشار نمیاریم😂جواب هرچیو ک میخایم فوری سرچ میکنیم تو گوگل😂
خوب است
عالی بود
سلام متن بسیار جالبی بود.
مادر گرگ مهربان بود
بسیار عالی و هوشمندانه برای زهن بسیار عالی است مچکرم👍🙏❤️
سلام مطالب بسیار عالی و مفید هست
سلام این مطالب بسیار خوب و مفید است
سلام اشکالی نداره ممنون خیلی عالی بو دستتون درد نکنه
عالی بود مچکرم
سلام! این مطالب بسیار مفید هستن و باعث آزاد شدن بیشتر ذهن انسان با پر از ایده های خلاقانه میشود من کاملا راضی بودم 👌👌
خیلی عالی بود واقعا خیلی به من کمک کرد من که راضی بودم امیدوارم از اینا زیاد بزارین تشکر🙏🙏🙏🙂🙂🙂🙂