جواب درک مطلب درس ششم فارسی پنجم
جواب درک مطلب درس ششم فارسی پنجم را از سایت پست روزانه دریافت کنید.
جواب درک مطلب درس ششم سرود ملی صفحه 50 فارسی پنجم
جواب درک مطلب صفحه ۵۰ کتاب ادبیات فارسی پایه پنجم جواب درک مطلب درس ششم سرود ملی از سایت نکس لود دریافت کنید.
1. چرا سرود ملّی، در درس به آیینه تشبیه شده است؟
2. چه کارهایی برای آزادی و استقلال یک کشور باید انجام داد؟
3. سرود ملّی را با پرچم مقایسه کنید و بگویید چه شباهتی با هم دارند؟ هر کدام نشانهی چیست؟
4. در سرود ملّی از چه چیزی به عنوان «نقش جان ما» یاد شده است؟
جواب بچه ها در نظرات پایین سایت
مهدی : 1. چون به وسیله آن مردم یک کشور، همچون آینه گذشته ها، آرزو، پیروزی ها و اعتقادات خود را در آن می یابند.
2. فداکاری و سخت کوشی مردم، ضامن آزادی و استقلال کشور است.
3. شباهت ها : الف) هر دو نماد و نشانه ای از یک کشورند.
ب) هر دو نمادی از یک سری از ویژگی های کشور هستند. پرچم نشانه استقلال یک کشور است و سرود ملی خلاصه افتخارات، عظمت ها و خواسته های یک ملت است.
4. پیام امام همان استقلال و آزادی نقش جان ماست.
نویسنده : ۵-وقتی سرود ملی جمهوری اسلامی ایران پایان یافت قهرمان چه کار هایی انجام داد؟
قهرمان دست های خود را بالا برد و به احساسات مردمی که در ورزشگاه بودند پاسخ داد.
یلدا : 1-چون کارهای کشورمان را جلوی چشمانمان می آورد.
منبع مطلب : nexload.ir
مدیر محترم سایت nexload.ir لطفا اعلامیه سیاه بالای سایت را مطالعه کنید.
جواب درس ششم فارسی پنجم (سرود ملی)
گام به گام فارسی پنجم درس 6
جواب درک مطلب | درست و نادرست | فارسی پنجم
درس 6 :: سرود ملی
درست و نادرست صفحه ۵۰ فارسی پنجم
۱- پرچم هر کشور نشانه استقلال آن کشور است.
درست
۲- جمله «پاینده مانی و جاودان» در سرود ملّی، دعا و نیایشی برای ملّت و کشورمان است.
درست
۳- در مسابقات ورزشی، سرود ملّی کشور برنده، نواخته میشود.
درست
درک مطلب صفحه ۵۰ فارسی پنجم
۱- چرا سرود ملّی، در درس به آیینه تشبیه شده است؟
زیرا مردم یک کشور در آن، گذشتهها، آرزوها، پیروزیها و اعتقادات خود را میبینند.
۲- چه کارهایی برای آزادی و استقلال یک کشور باید انجام داد؟
مردم یک کشور برای آزادی و استقلال کشورشان باید فداکاری و سختکوشی کنند.
۳- سرود ملّی را با پرچم مقایسه کنید و بگویید چه شباهتی با هم دارند؟ هر کدام نشانه چیست؟
پرچم نشانه استقلال یک کشور است. هر دو مورد علاقه و توجه ویژهی مردم هر کشور است.
۴- در سرود ملّی از چه چیزی به عنوان «نقش جان ما» یاد شده است؟
پیام امام خمینی (ره) که استقلال و آزادی بوده است.
خوانش و فهم صفحه ۵۳ فارسی پنجم
۱- در متن شعر «خاک ایران» به چه چیزهایی تشبیه شده است؟
درّ و گوهر، زر و بهشت خرّم
۲- کدام بند شعر، قشنگتر از بقیه بود، چرا؟
جواب این قسمت را در بخش نظرات ارسال نمایید.
منبع مطلب : hamgamdars.com
مدیر محترم سایت hamgamdars.com لطفا اعلامیه سیاه بالای سایت را مطالعه کنید.
جواب سوالات درس پنجم فارسی ششم ابتدایی
جواب سوالات درس پنجم فارسی ششم ابتدایی شامل درک مطلب صفحه ۴۱، درک و دریافت صفحه ۴۸، کارگاه درس پژوهی صفحه ۴۸ فارسی ششم و… به همراه معنی کلمات و ابیات شعرهای درس هفت خان رستم فارسی ششم دبستان تقدیم شما میشود.
درس هفت خان رستم فارسی ششم
شاید شنیده باشید که هرگاه، کسی کار بسیار دشواری را با پیروزی به پایان برساند، میگویند «از هفت خان رستم»، گذشته است. هفت خان، نام هفت مرحله از نبردهای رستم با نیروهای اهریمنی و گذشتن از دشواریها است. یکی از زیبا ترین بخشهای شاهنامه، «هفت خان رستم» است. هنگامی که کیکاووس، پادشاه ایران با شماری ازبزرگان سپاه خود در چنگ دیوان مازندران گرفتارمیشود، رستم در این زمان به سوی مازندران حرکت میکند تا آنان را از بند رهایی دهد.
در این نبردها، رستم به کمک اسب خود، رخش با شیر و اژدها پیکار میکند؛ دیوها را از پای در میآورد و بر جادوگران، پیروز میشود.
پهلوان برای نبرد با دشمن، سوار بر رخش از زابلستان، راهی مازندران میشود. در خانِ اوّل، شیری قوی پنجه به او و اسبش حمله میآورد. رَخش، شیر را از هم میدرد.
رستم در خان دوم، بیابانی سخت و راهی دراز را پشتِ سر نهاده، خسته و تشنه است؛ با جستوجوی فراوان، چشمه ای مییابد، آبی مینوشد و سر و تن میشوید و رخش را تیمار میکند و پس از نخجیر به خواب میرود و بدینسان، خان دوم را نیز با موفّقیت به فرجام میبرد. در این هنگام اژدهایی از راه میرسد و ازدیدن رستم و اسبش به خشم میآید. رخش میکوشد تا با کوفتن سم بر زمین، رستم را از وجود اژدها آگاه کند؛ اما هربار که رستم دیده میگشاید، اژدها درتاریکی فرو میرود و از چشم او پنهان میشود. رستم در خشم میشود؛ به رخش پرخاش میکند؛ چون به خواب میرود، اژدها دوباره خود رابه رخش مینمایاند.
بار سوم، رخش به تنگ میآید و چاره ای جز بیدار کردن رستم ندارد:
خروشید و جوشید و بَرکَند خاک ز سُمّش زمین شد همه، چاک چاک
رستم بیدار میشود و اژدها را میبیند؛ به کمک رخش با اژدها نبردی سهمگسن میکند و او را میکشد.
بزد تیغ و بنداخت از بَر، سرش فرو ریخت چون رود، خون از بَرَش
رستم بار دیگر در چشمه، شست وشو میکند؛ آنگاه با خدای خود به راز و نیاز میپردازد و او را سپاس میگزارد و بدین سان، خان سوم به پایان میرسد.
در خان چهارم، رستم با جادوگری رو به رو میشود. جادوگر، نخست با قصد فریب و نیرنگ، نزد رستم میآید.
پس از کمی گفت و گو، رستم به حیله گری او پی میبرد و برای چیرگی بر او از خدا یاری میخواهد و سرانجام او را از پا در میآورد.
بینداخت چون باد، خم کمند سر جادو آورد ناگه به بند
میانش به خنجر به دو نیم کرد دل جادوان زو پر از بیم کرد
در خان پنجم، رستم با دیوی به نام «اولاد» رویاروی میشود و او را به بند میکشد؛ سپس درخانِ ششم، رستم به کمک اولاد بر ارژنگ دیو چیره میشود و او را از پا در میآورد.
چو رستم بدیدش، برانگیخت اسب بدو تاخت مانند آذر گشسب
سر و گوش بگرفت و یالش دلیر سر از تن، بکندش به کردار شیر
در خان هفتم، رستم با بزرگِ دیوان یعنی «دیو سپید» به جنگ میپردازد و او را نیز از بین میبرد؛ بدین گونه، رستم با گذاشتن هفت مرحلهی بسیار دشوار و خطرناک، یاران خود را از بند دیوان، نجات میدهد و به ستایش یزدان میپردازد:
ز بهر نیایش، سر و تن بشُست یکی پاک جایِ پرستش بجُست
از آن پس نهاد از برِ خاک، سر چنین گفت کای داورِ دادگر !
ز هَر بد، تویی بندگان را پناه تو دادی مرا، گُردی و دستگاه
شاهنامهی فردوسی، با تلخیص و بازنویسی
<<< Www.Sci-Hub.iR >>>
معنی درس هفت خان رستم فارسی ششم
معنی ابیات شعرهای درس هفت خان رستم فارسی ششم
در این بخش معنی ابیات شعرهای شاهنامه فردوسی که در درس پنجم (هفت خان رستم) فارسی ششم ابتدایی آمده است و در بخش قبل متن کامل آن را دیدید، تقدیم شما میشود.
رخش (اسب رستم) شیهه کشید و با عصبانیت و به نشانهی یورش، سُمّ خود را بر زمین کوبید تا جاییکه زمین زیر پایش کنده شد و خاک بلند شد.
سرِ اژدها را بُرید؛ خون مانند رود از تن اژدها جاری شد.
با سرعت زیاد مثل باد، پیچ طناب را به سمت جادوگر انداخت و وی را اسیر کرد.
با خنجر، کمرِ جادوگر را نصف کرد؛ با این حرکت، سایر جادوگران به وحشت افتادند.
هنگامی که رستم او را دید، سوار اسبش شد و با سرعت همانند آتش جهنده به سوی او دوید.
سر و گوش و یالش را شجاعانه گرفت و مانند شیر سرش را از تنش جدا کرد.
برای نیایش و عبادت سر و تن خودش را شست و به دنبال جایی تمیز برای این کار گَشت.
سپس سرش را روی خاک گذاشت (سجده کرد) و گفت: ای پروردگارِ عادل!
تو برای بندگان در برابر هر بدی و آسیبی سرپناه هستی و تو به من قدرت پهلوانی و شکوه و عضمت دادی.
💛ساینس هاب💚
درک مطلب درس پنجم فارسی ششم ابتدایی
جواب درک مطلب صفحه ۴۱ فارسی ششم
از هفت خان گذشتن
بعنی از پس یک کارِ سخت و دشوار بر آمدن. کسی که به یلامت از سختی های مختلف عبور کند و به موفقیت برسد به او میگویند: از هفت خان گذشتی.
قدرت زیاد و نترسیدن از مشکلات
دانش زبانی فارسی ششم ابتدایی درس پنجم
مبالغه
گاه، شاعران و نویسندگان برای افزودن بر تأثیر و قدرت سخن خود، رویدادها را بسیار بیشتر و بزرگتر از آنچه هست، توصیف میکنند. به این گونه بزرگنمایی در بیان حوادث «مبالغه» میگویند.
در درسی که خواندید، نمونههایی از این بزرگنمایی را میتوان یافت:
✅ خروشید و جوشید و برکند خاک ز سُمّش زمین شد همه چاک چاک
در این بیت، شاعر در جوش و خروش اسب مبالغه کرده است.
✅ بزد تیغ و بنداخت از بر، سرش فرو ریخت چون رود خون از برش
در این بیت، شاعر در چگونگی جاری شدن خون اژدها مبالغه کرده است.
کنایه
به این عبارت که در درس آمده است، توجّه کنید:
✅ «از هفت خان رستم گذشته است». منظور این است که توانسته مراحل دشواری را پشت سر بگذارد و به موفقیت برسد.
✅ وقتی دربارهی مطلبی به طور غیرمستقیم صحبت میکنیم به آن «کنایه» میگوییم. کنایه سخنی است که دو مفهوم دور و نزدیک دارد و مقصود گوینده، معنای دور آن است.
زمانی که درباره ی شخصی میگوییم «درِ خانهی او همیشه باز است» معنای نزدیک و آشکارِ جمله این است که «درِ خانهی او همواره گشوده است و قفل و بندی ندارد»؛ اما مقصود گوینده، بیان صفت بخشش و مهمان نوازی آن شخص است؛ بنابراین، معنای دوم یا دور جمله این است که او شخص مهمان نوازی است؛ به همین سبب، میگوییم باز بودنِ درِخانهی فلانی، کنایه از بخشندگی و مهمان نوازی اوست.
✅ به عنوان نمونه در عبارت «…… بار سوم، رخش به تنگ میآید….» به تنگ آمدن، کنایه از خسته شدن و به سُتوه آمدن است.
بخوان و بیندیش درس پنجم صفحه 43 فارسی ششم
دوستان همدل
وارد حیاط مدرسه که شدم، احساس غریبی کردم. شیراز کجا و آنجا کجا؟ صدای همهمهی بچه ها مدرسه را پُر کرده بود. زبانشان را نمیفهمیدم. حتی یک کلمه هم ترُکی بلد نبودم.
زنگ کلاس را زدند. زنگ دوم بود. من و بابا، رفته بودیم ادارهی آموزش و پرورش. یک نامه گرفته بودیم که اسم مرا بنویسند. بعد از زنگ اول به مدرسه رسیده بودیم.
وارد کلاس که شدم، همه با تعجب نگاهم کردند. پسری که معلوم بود مبصر کلاس است به ترکی گفت: «تَزَه گلیپسَن؟» (تازه آمده ای؟)
وقتی دید جواب نمیدهم با تندی گفت:«نیه جاواب ورمیسن؟» (چرا جواب نمیدهی؟)
نگاهم را به کف کلاس دوختم و گفتم:«ترکی بلد نیستم»
صداهایی از گوشه و کنار کلاس بلند شد : فارسده، فارسده.(فارس است، فارس است.)
یکی از بچه های ته کلاس، خطاب به من گفت:«من هم فارسم. اسمت چیست؟»
ذوق زده شدم و لبخندی زدم و گفتم:«یونس… اسمم یونس است.»
زنگِ تعطیل را که زدند، به کوچه دویدم. تازه، کوچهی مدرسه را پشت سر گذاشته بودم و داشتم وارد خیابان میشدم که دستی به شانهام خورد:
– هی یونس! صبر کن با هم برویم.
سرم را برگرداندم؛ همان هم کلاس یام بود. گفت:«خانهتان کجاست؟»
– همین پایین؛ کوچهی حیدری.
– پس راهمان یکی است! خانهی ما، یک کوچه بالاتر از خانهی شماست. خوشحال شدم.
– اسم تو چیست؟
– مهدی
– کجایی هستی؟
– شیرازی
همان وقت که حرف زدی، فهمیدم. آخه من هم شیرازیام.
هر دو، خندیدیم. بعد مهدی پرسید:«تازه آمد هاید تبریز؛ نه؟»
– یک هفتهای میشود …. شما چطور؟
– ما الان سه چهار سال است اینجا هستیم.
با اینکه دو هفته دیرتر از بقیه به مدرسه رفته بودم، هرطورکه بود، خودم را به آنها رساندم. یک ماه بعد، یکی از بهترین شاگردهای کلاس شده بودم.
یکی از همین روزها بود که فهمیدم مهدی درسش زیاد خوب نیست. یک روز هم، وقتی زنگ را زدند، آقا معلم، من و مهدی را توی کلاس نگه داشت.
آقا معلم، ابتدا مهدی را نصیحت کرد و بعد از من خواست که به مهدی کمک کنم تا درسهایش را بهتر یاد بگیرد.
از آن به بعد، عصرها یا من به خانهی مهدی میرفتم یا او به خانهی ما میآمد. هم درس میخواندیم و هم بازی میکردیم. اما مهدی، علاقه ی زیادی به درس خواندن نداشت. به این ترتیب، دو ماه گذشت.
یک روز صبح که مثلِ همیشه با مهدی در حال رفتن به مدرسه بودیم، یک وقت به خودم آمدم و دیدم با مهدی توی اتوبوس نشستهام و دارم از مدرسه دور میشوم.
کم کم، نگران شدم. اتوبوس به آخرِ خط رسید. راننده رو به ما کرد و به ترکی چیزهایی گفت که من نفهمیدم و مهدی در جواب او با دستپاچگی چیزهایی به ترکی گفت.
همان طور سر جایمان نشستیم. اتوبوس دوباره پرُ از مسافر شد و راه افتاد. بین راه، مهدی پشت سر هم به خیابان اشاره میکرد و مغازهها را نشانم میداد.
مهدی طوری خوشحال بود که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. اتوبوس به آخر خط رسید و همه پیاده شدند.
به مهدی گفتم:«بیا برگردیم مدرسه»
گفت:«حالا دیگر زنگ را زدهاند. اگر الان به مدرسه برویم، سرِ کلاس راهمان نمیدهند.»
– پس چه کار کنیم؟
– هیچ ! باز سوار اتوبوس میشویم؛ میرویم تا آن سر خط، همین طور ماشین سواری میکنیم تا ظهر، ظهر که شد برمیگردیم خانه…
فردای آن روز هم مدرسه نرفتیم و راه افتادیم توی خیابانها. با آنکه هنوز چند روزی به زمستان مانده بود، هوا خیلی سرد بود. من از سرما میلرزیدم.
حالا خیابانها خلوت شده بود. دیگر از بچه مدرسهایها خبری نبود. آن روز، حالت عجیبی داشتم؛ حس میکردم دارم گناه بزرگی میکنم. خدا خدا میکردم که پدرم ما را نبیند.
روز سوم و چهارم هم همین طورگذشت. روز پنجم هم به تماشای مغازهها و عکسهای جلوی سینماها گذشت.
روز ششم، اوّل سوار اتوبوس شدیم و رفتیم آخر خط، پیاده شدیم. بعد مهدی گفت:«بیا سوار یک خطّ دیگر بشویم و برویم تا آخر آن خط، آن وقت دوباره برمی گردیم» قبول کردم.
نزدیکی های ظهر، سوار اتوبوس شدیم و برگشتیم. حالا دیگر مدرسه ها تعطیل شده بود. وقتی رسیدیم خانه، دیر شده بود؛ اما مادر نفهمید که مدرسه نرفته بودم.
روز هشتمِ فرار، هوا حسابی سرد شده بود. ساینس هاب. ایستگاهی که هر روز از آنجا سوار اتوبوس میشدیم، کمی پایین تر از کوچهی مدرسه مان بود. ما بیشتر وقتها تا نزدیک مدرسه میرفتیم و بعد راهمان را به طرف ایستگاه، کج میکردیم. آن روز صبح، وقتی داشتیم به طرف ایستگاه میرفتیم، چند تا از بچههای کلاس، ما را دیدند. یکی از آنها به فارسی پرسید: «دارید کجا میروید؟ چرا نمیآیید مدرسه؟»
من، هم ترسیدم و هم خجالت کشیدم. مهدی دستم را کشید و گفت: «ولشان کن. جوابشان را نده. بیا برویم» و دوتایی دویدیم طرف ایستگاه. صدای بچهها از پشتِ سرمان بلند شد که فریاد میزدند: «قاچاقلار…قاچاقلار…» (فراریها…فراریها…)
آن روز اصلاً سرِحال نبودیم. اتوبوس که به آخر خطّش رسید، سوار خطّ بعدی شدیم و رفتیم.
فردای آن روز، توی ایستگاهِ هر روزی نایستادیم. رفتیم یک ایستگاه پایین تر. منتظرِ آمدنِ اتوبوس بودیم که یک دفعه دیدم چند نفر از هم کلاسیهایم دورم را گرفتهاند اما مهدی پا به فرار گذاشته بود.
هر کاری کردم نتوانستم از دست بچهها فرار کنم. مرا کشان کشان به طرف مدرسه بردند. کیفم را دادند دستم و مرا به دفتر مدرسه بردند. وقتی وارد دفتر شدم، بی اختیار زدم زیر گریه.
معلم به طرفم آمد، آرام دستم را گرفت و مرا روی یک صندلی نشاند. عدهی زیادی از بچهها جلوی دفتر جمع شده بودند.
آقا معلم گفت: «فرار از مدرسه، کار غلطی بود. اگر راستش را به من بگویی، من هم قول میدهم کمکت کنم… بگو بدانم: چرا از مدرسه فرار کرد؟»
همه چیز را برای او گفتم. وقتی حرفهایم تمام شد، گفت: «از این فرار، چیزی هم گیرت آمد، فکر نکردی عاقبت یک روز پدر و مادرت میفهمند؟ می دانی حالا فرق تو با بچههای دیگر چیست؟ آنها چیزهای زیادی یاد گرفته اند که تو بلد نیستی.»
وقتی زنگ را زدند با آقا معلم رفتم سرِکلاس. بچهها همه ساکت بودند و آقا معلم به من اشاره کرد و گفت: «بچهها! این هم آقا یونس شما!»
بچهها خندیدند و هورا کشیدند و نمیدانم چرا یک دفعه حس کردم توی خانهی خودمان هستم. دیگر احساس غریبی نمیکردم. حس میکردم همهی بچهها را دوست دارم.
آقا معلم رو به من کرد و گفت: «ببین پسرم! همهی اینها دوست تو هستند.»
گفتم: «آخه آقا، من زبان آنها را بلد نیستم و نمیفهمم اما…»
آقا معلم گفت:«مگر فقط کسی که هم زبان آدم است، دوست اوست؟ تو اگر کمی سعی کنی، خیلی زود میتوانی با اینها دوست بشوی. مهم این است که همهی شما یک دین و فرهنگ دارید و همه تان اهل یک کشورید و با کمی تلاش، خیلی راحت میتوانید زبان همدیگر را یاد بگیرید»؛ سپس، سکوت کرد.
آقا معلم آن زنگ، اصلاً درس نداد و همهاش از دوستی و اتحاد گفت. از نقشههای دشمنان برای اختلاف انداختن بین استانها و مردم کشورمان گفت و از خیلی چیزهای دیگر حرف زد.
زنگ آخر را که زدند به طرف خانه به راه افتادم. اما تنها نبودم. هم کلاسیهایم با من بودند. به کوچه مان که رسیدیم، هم احساس سبکی میکردم و هم میترسیدم. ولی نامهای که آقا معلم برای بابا نوشته بود به من جرئت میداد. وقتی میخواستم از دوستانم جدا شوم، یکی از آنها گفت:«ما امروز عصر فوتبال داریم. شما هم بیا».
من هم برای اینکه نشان بدهم، ترکی بلدم، گفتم:«ساعات نِچَه گَلیرَم؟» (ساعت چند میآیم؟)
یکی از بچهها لبخندی زد و گفت: «شما میگویی: ساعات نِچَدَه گَلیم» (ساعت چند بیام؟)
خندیدم وگفتم:«خب، ساعات نِ… چَ…دَه گلیم» کلمهی «نِچَدَه» را خیلی سخت و بریده بریده گفتم.
گفت:«میآیم دنبالت.»
وقتی در میزدم با خودم گفتم: «امشب میروم دمِ خانهی مهدی. هرطور شده، باید کاری کنم که او هم فردا به مدرسه برگردد» و بعد نفسی تازه کردم و با اطمینانی بیشتر، دوباره در زدم.
محمدرضا سرشار (رهگذر)، از مجموعه داستان «جایزه» با کاهش
💜❤💛
درک و دریافت دوستان همدل درس پنجم فارسی ششم
جواب سوالات درک و دریافت صفحه ۴۸ فارسی ششم
شباهت های یونس و مهدی این بود که هر دو پسر بودند و اصالتاً شیرازی بودند و به تبریز آمده بودند و دانش آموز یک کلاس شده بودند.
تفاوتهای آنها این بود که یونس تازه به تبریز آمده بود اما مهدی از چند سال پیش به تبریز آمده بود. مهدی ترکی بلد بود اما یونس بلد نبود. تفاوت دیگر اینکه یونس درسش خوب بود اما مهدی درسش ضعیف بود.
من پیشنهاد مهدی را قبول نمیکردم و از مدرسه فرار نمیکردم بلکه سعی میکردم او را هم منصرف کنم.
دوستانش او را به مدرسه بردند اما با رفتار خوب و مهربانی معلم از فرار خود پشیمان شد و با علاقه در مدرسه ماندگار شد.
جمله ها به صورت مرتب شده:
کارگاه درس پژوهی فارسی ششم درس پنجم
جواب سوالات کارگاه درس پژوهی صفحه ۴۸ فارسی ششم
معنی کلمات درس پنجم (هفت خان رستم) فارسی ششم
در این بخش معنی لغات و واژه های درس هفت خان رستم (درس پنجم) فارسی ششم ابتدایی را مشاهده خواهید کرد.
آتش تند و تیز، نامی است در شاهنامه ی فردوسی که در اصل، اسم یکی از سه آتش مقدس بوده، اما در شاهنامه به معنای آتش جهنده و کنایه از هر چیز مورد نیایش و ستایش آمده و نیز اسم یکی از پهلوانان است.
دشمن، شیطان، کسی که منش پلیدی دارد.
انداخت
مرحله
درشتی، ستیزه جویی
پیروزی
گره و پیچ طناب
طناب، بند، ریسمان
رفتار
شجاع، دلیر
شکوه، قدرت، عظمت
عادل
یکپارچگی، یکی شدن
امیدوارم جواب سوالات و معنی درس پنجم فارسی ششم ابتدایی (هفت خان رستم) برای شما مفید واقع شده باشد و باز هم به ساینس هاب سر بزنید، همچنین برای مشاهده جواب سوالات درس پنجم نگارش ششم ابتدایی کلیک کنید و برای دسترسی به سایر دروس از برچسب های زیر استفاده کنید.
منبع مطلب : sci-hub.ir
مدیر محترم سایت sci-hub.ir لطفا اعلامیه سیاه بالای سایت را مطالعه کنید.
جواب کاربران در نظرات پایین سایت
مهدی : نمیدونم, کاش دوستان در نظرات جواب رو بفرستن.
عالی
وضیفه خودتون هست
کاش جواب ها کوتاه بود 😁
😍
😍
👍🏻👍🏻👍🏻👍🏻