انشا در مورد عصای پدربزرگ
انشا در مورد عصای پدربزرگ را از سایت پست روزانه دریافت کنید.
عصای پدر بزرگ
پدر بزرگ هیچ وقت حاضر نشد روی صندلی و مبل بنشیند. می گفت:" راه رفتن روی پرزهای قالی پاهایم را حال می آره. روی قالی که راه می رم انگار تو یه باغ قدم می زنم". همه اتاق های تو در توی خانه پدر بزرگ با قالی های لاکی رنگ دست باف فرش شده بود. کف اتاق ها پر گلهای رنگ و وارنگ و شاخه های در همی بود که هیچ وقت برگشون زرد نمی شد . اتاق ها اگه خالی خالی هم که بودند با این دار و درخت توی قالی ها پر بود از رنگ و زندگی.
پدر بزرگ همیشه جای خاصی برای نشستن داشت. بالای اتاق- زیر تاقچه ای که شاهنامه فردوسی با دو تا شمع دان و یه آینه توی اون بود- اونجا به مخده تکیه می داد. دو تا چیزی جز زندگی او شده بود یکی همین شاهنامه بود و دیگری عصای چوبی کنده کاری شده ای که شاخه های درخت از پایین عصا در هم می پیچیدند و تا زیر دسته براق اون بالا می اومدند. وقتی به مخده تکیه میداد عصا را موازی با پای ورم کرده اش می گذاشت و کتاب می خواند.
اون بعدظهر تابستون هوا گرم بود و ما عرق ریزان در پی هم در حیاط بزرگ و در اندشت در پی هم می دویدیم. گرما همه حتا پدر بزرگ را خواب فرو برده بود. شمشیری می خواستم که همه را به کمک آن شکست دهم. شوالیه ای بودم تا همه را با چکاچک شمشیر از میان بردارم. ناگهان فکری به سرم زد . پاورچین به اتاق پدربزرگ خزیدم. از لای شاخه های گل های قالی عصای پدربزرگ را دیدم که کنار تنگ آب دراز کشیده بود. به نرمی یه مه خودم را به عصا رساندم ٬آن را برداشتم و سریع خودم را به حیاط پیدا کردم. زری ، دختر خاله وقتی عصا را در دست من دید جیغی کشید و گفت نباید به عصا دست می زدم اما من با داشتن عصا احساس قدرت می کردم. به حرفای او توجهی نکردم و به دنبالش افتادم. هر کس شمشیری چوبی در دستش بود و می جنگید. در همین لحظه خودم را در محاصره دشمنان دیدم خواستم ضربه ای بزنم و فرار کنم اما آنها جا خالی دادند و سر عصا به داربست درخت انگور خورد و از وسط نصف شد. در آن گرما احساس کردم همه تنم از سردی یخ زد. نفس همه در سینه حبس شده بود. همه به نصف عصایی که در دست من بود خیره شده بودند. اگر پدر بزرگ بیدار می شد و عصایش را شکسته می دید ناراحت می شد و حتما کتک مفصلی از پدر می خوردیم.
منبع مطلب : www.lemkadeh.blogfa.com
مدیر محترم سایت www.lemkadeh.blogfa.com لطفا اعلامیه بالای سایت را مطالعه کنید.
عصای پدربزرگ
حافظ خیاوی
رامین گفت: پدربزرگت، پدربزرگت. نگاه کردم، راست میگفت، داشت از پیادهرو میرفت. کنار خیابان نگه داشتم، پیاده شدم، رفتم سمتش، گفتم: کجا؟ نشنید. خم شده بود روی عصا و خیلی یواش راه میرفت. رفتم جلویش، بلند گفتم: کجا، کجا میروی؟ ایستاد، سرش را آرام آورد بالا، نگاه کرد، گفت: صاحب دیوان. گفتم: پیاده؟ نشنید، داد زدم. گفت: همیشه پیاده میروم. گفتم: بیا با ماشین برویم، بازویش را گرفتم، جوی را نگاه کردم، آن نزدیکیها پل نبود. با سر به رامین اشاره کردم، بیاید پایین، پیاده شد، آمد پیادهرو، تا آمد گفت: میتوانیم از جوی ردش کنیم؟ نگاه کرد به جوی. گفتم: آره که میتوانیم، آن روز هم با کسی دو نفری بردیم. آوردم کنار جوی، رامین از آن یکی بازویش گرفت، بلند گفتم: میتوانی؟ لبخند زد. به رامین گفتم، با هم میپریم، گفتم: یک، دو، سه، پریدیم. شد. رامین در جلویی را باز کرد، بردمش نزدیک ماشین، به رامین گفتم، عصایش را بگیر.
منبع مطلب : www.cinemavaadabiat.com
مدیر محترم سایت www.cinemavaadabiat.com لطفا اعلامیه بالای سایت را مطالعه کنید.
مرورگر شما از این ویدیو پشتیبانی نمیکنید.منبع مطلب : www.rahekhob.ir
مدیر محترم سایت www.rahekhob.ir لطفا اعلامیه بالای سایت را مطالعه کنید.
جواب کاربران در نظرات پایین سایت
مهدی : نمیدونم, کاش دوستان در نظرات جواب رو بفرستن.
بهرام : من خاطره نمیخوام انشا میخوام الان این خاطره بود 🙄
مهدی : نمیدونم, کاش دوستان در نظرات جواب رو بفرستن.
ناشناس : خوب نبود🙄
خوب ولی من همچین چیزی نمی خواستم ولی بازم ممنون
من که هیچی نفهمیدم
اه اه حالم ب هم خورد با این انشا
خیلی خوب
واقعا اگر من مشابه این را داخل امتحان انشاام بنویسم خب معلم به من صفر می دهمد
خیلی گوه بود😐😐
عق
عصای پدر بزرگ
هیچی بلد نیستم
سلام خیلی خوب بود ولی اگه انشا بود عالی تر میشد آخه این خاطره هست ولی در کل خوب بود😍🤗🎀مرسی🎀
خیلی گوه بود کیرم توش البته من کص دارم🤣🙄🙄👎💣💥🖤😏
انشا دربارهی هستی پدر بزرگ
خیلی با بووووووددد مزخرف
به نظر من انشا ها و مطالب عالی داره و لینک خیلی باحالی 🌺🌺🌺💛💛💛😍😍🤩🤩
خر
عالی بود
من خاطره نمیخوام انشا میخوام الان این خاطره بود 🙄
خوب نبود🙄
نمیدونم, کاش دوستان در نظرات جواب رو بفرستن.
نه خوب بود نه بد در حد متوسط